تو نمیخواهی،
تو ترسیده
از فَقر،
تو نمیخواهی
قَدم در خیابان بگذاری با کفش های کُهنه
و به خانه بازگردی با همان پیراهَن.
محبوب من،ما آن گونه که ثروتمندان میگویند
نگون بَختی را دوست نداریم.
ما آن را
چون دَندانی پوسیده
که تا به امروز زَخم بر قلب انسان زده
میکَنیم و بیرون می افکنیم.
اما نمیخواهم وحشت کنی.
اگر به خاطر من فَقر به کلبه ی تو بیاید،
اگر فَقر کَفش بلورین تورا با خود بِبَرَد،
بگذار همه چیزی را با خود بِبَرَد،
اما خنده ات را نه،که نان زندگانی است.
اگر نمیتوانی اجاره را بپردازی
با قلبی پر غرور به دنبال کار برو،
و به یاد داشته باش،عشق من،که مَن با توام
ما با همدیگر بزرگ ترین ثروتی هستیم
که روی زمین انباشته است
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0